loading...
سرگرمی برای همه
Admin بازدید : 176 جمعه 21 فروردین 1394 نظرات (0)

dastane jorab  داستان جوراب + طنز کتاب الکترونیکی مطالب طنز قصه طنز کودکان قصه طنز شب قصه طنز داستانک و حکایات داستانک عاشقانه داستانک طنز جوراب هایی که زندگی مرا تغییر دادند داستانک طنز داستانک خنده دار داستان کوتاه داستان و راستان داستان و حکایت داستان عاشقانه داستان طنز مرغداری داستان طنز مراقبت از مرغ‌ها داستان طنز جوراب داستان طنز داستان خنده دار داستان جوراب داستان تفریح و سرگرمی

در آن صبح پاییزی سال ۱۹۹۰ وقتی داشتم جوراب هایم را میپوشیدم، هیچ فکر نمیکردم یک جفت جوراب کتان ناقابل بتواند زندگی مرا تغییر دهد.


آن روز قرار بود دوستانم به خارج شهر بروند و من قول داده بودم از حیوانات آنها مراقبت کنم ولی این حیوانات نه سگ بودند که قرار باشد با آنها بیرون بروم و نه گربه که قرار باشد خاکشان را عوض کنم.

آنها تعدادی مرغ بودند که دوستانم از دامداری صنعتی نجات داده بودند. با این حال، با خودم فکر کردم آیا نگهداری از چند تا مرغ میتواند کار سختی باشد؟

هنوز چند دقیقه از رسیدنم به خانه دوستانم نگذشته بود که متوجه شدم این جامعه مرغی چقدر پیچیده و جالب است. بعضی از مرغها گستاخ بودند، بعضی خجالتی، بعضی سمج و بعضی خیلی شاد.

برای خواندن ادامه متن به ادامه مطلب بروید

یکی از مرغ ها مرتب به جوراب های من که خال های نارنجی داشتند علاقه نشان میداد. این مرغ، که اسمش هیلی بود، بد جوری عاشق جوراب های من شده بود! او مرتب نوکش را به جوراب های من می مالید و همه جا دنبال من می آمد.

من تمام روز مرغها را در حال قدقد کردن، شکار غذا در علفها، مشاجره و آرایش کردن تماشا کردم. این مرغها دنیای فعالی داشتند که من هرگز تصورش را هم نمیکردم.

عصر آن روز پس از آنکه مرغ ها را به طویله ای که مخصوص خوابشان بود بردم، لباسهایم را شستم و روی طناب آویزان کردم.

صبح روز بعد، هر دو جوراب من ناپدید شده بودند و فقط دو گیره لباس به عنوان مدرک جرم باقی مانده بودند.

خیلی طول کشید تا آنها را پیدا کردم. هیلی نه تنها جوراب ها را دزدیده بود، بلکه یک تخم هم گذاشته بود و با دقت دو جوراب را دور آن بسته بود.

من آنجا با دهان باز ایستاده بودم که او سرش را بالا آورد و با نگاهی التماس آمیز به من نگاه کرد. او آن جوراب ها را میخواست و از من می خواست که آنها را به او ببخشم. من هم همین کار را کردم.

از آن روز من دیگر گوشت مرغ و تخم مرغ نخوردم. دیگر نمیتوانستم رابطه بال ها و پاها و سینه ها در بشقابم را با هیلی و دخترهای دیگر از یاد ببرم. خیلی طول نکشید که وگن به کسانی گفته میشه که برای دفاع از حقوق حیوانات , حفظ محیط زیست از فراورده های هیچ حیوانی استفاده نمیکنن    شدم.

پایان غم انگیز داستان این است که هیلی خیلی زنده نماند. او که در نتیجه زندگی قبلی خود در دامداری صنعتی رنجور و ناتوان شده بود، چند روز پس از این ماجرا در خواب مرد.

ولی من هرگز او و شوخ طبعیش را فراموش نمیکنم و این سوال را با خود به گور خواهم برد که او آن جوراب ها را چطور از طناب رخت ها پایین کشیده بود.

ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
درباره ما
سرگرمی برای همه در روز دوشنبه 12 بهمن 1393 با هدف فراهم کردن مکانی برای سرگرمی همه سلیقه ها پا به دنیای وب نهاد... email:p.bolandgriy@gmail.com whatsapp + telegram :09010309910
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • نویسندگان
    آمار سایت
  • کل مطالب : 508
  • کل نظرات : 61
  • افراد آنلاین : 7
  • تعداد اعضا : 30
  • آی پی امروز : 6
  • آی پی دیروز : 10
  • بازدید امروز : 8
  • باردید دیروز : 11
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 97
  • بازدید ماه : 97
  • بازدید سال : 14,079
  • بازدید کلی : 704,189